دانشگاه

استاده اومده سر کلاس

کتاب معرفی کرده 600 صفحه است

مبانی مدیریت

بعد می گه بشین بخون واسه امتحان 

آخه بابات خوب مامانت خوب عزیز من 600 صفحه درس قلمبه و سخت رو چجوری بخونم

اصلا موندم از کجا شروع کنم 

مرگ بر بلاگفا

این بلاگفای لعنتی دست از اذیت کردنش هنوز برنداشته

به خاطرش مجبور شدم بی خیال کل مطالب وبلاگم و نظراتش و کل خاطراتی که داشتم بشم

ازش دل کندم 

دلم برای وبلاگ قبلیم تنگ شده

برای بلاگفا تنگ شده

اه چی داشت مگه که دلم هم براش تنگ بشه

اصلا ولش کنید بابا

بره ببخشید ببخشید به درک

خسته شدم

امروز از صبح دلم می خواست برم بیرون اما نرفتم یعنی شرایط آماده نشد که بتونیم بریم

مامان خانومی حوصله نداشت

13 آبان روز دانش آموز است

رضوان جون روزت مبارک

بابا

بابا اولین کلمه ای است که یادمون دادن

ب ا ب ا

چهار بخش است 

چهار حرف

اما خودش حرف ندارد

خودش بی نهایت بزرگ و ارزشمنده

مادر

م ا د ر

چهار حرف است

و عجیبه این دو موجود مهم در زندگی ما بچه ها هر دوشون با چهار تا حرف نوشته می شوند

اما هر دو شون بی نظیرند و حرف ندارند

ای کاش قبل از این که از دست شون بدیم قدرشونو بدونیم

ای کاش قبل از  این که له له نبودنشون رو بزنیم بتونیم خاطرات خوبی ازشون برای خودمون درست کنیم

لحظات خوشی رو باهاشون بگذرونیم


پدر دیگه نیست

5 ساله از بدن بیمار و رنجور و زخمیش راحت شده 

بی صدا درد می کشید شب تا صبح و شاید صبح تا شب اما صداش در نمی اومد

آخ نمی گفت

نمی گفت درد دارم


این زجرم می ده که چرا نفهمیدمش

چرا نتونستم مرحم درداش بشم


دیگه نیست

دیگه ندارمش


دیگه هیچ چیزی نمی تونه مرحم درد بی پدریم بشه

دلم براش یکذره شده 

خسته شدم از بس به روی خودم نیاوردم تا بقیه ناراحت نشن

آخه تا کی؟

خب منم آدمم

منم حس دارم

منم دل دارم



یادش بخیر یک روز یک دختر شهید بهم گفت اگر ما یک پدر از دست دادیم 

اما از این دریچه وبلاگ چندین و چند تا عمو و دایی و پدر خدا بهمون داده که همه شون دلشون برامون می تپه


نمی دونم الان آرزو نقاشان کجاست وبلاگشو بست و رفت

اون ازدواج کرد

امیدوارم خوشبخت بشه



ممنونم که همگی تون هستید

رضوان

رضوان جون حلالت نمی کنم 

وبلاگ نویسی بدون تو برام خیلی سخته 

اگه تنهام بذاری و بری اصلا نمی بخشمت

تو بهترین دوست و عزیزترین خواهر منی 

از دستم ناراحت نباش تو رو خدا

هر چند که می دونم وبلاگمو نمی خونی





امروز رفتم برای تصدیق گفت چشمم ضعیف شده دوباره و دوباره باید عینک بزنم می گم دوباره چون قبلا یک دوره عینکی بودم

خلاصه بگذریم حالم گرفته شد

یکجورایی سلام عینک البته هنوز نرفتم دکتر برای گرفتنش

ماه آبان

عاشورای 1394  هم آمد و گذشت و تمام شد و رفت

می دونید این عمر است که اینقد زود در حال گذر است 

این تعطیلات هم تمام شد 

شاید خیلی ها توی این تعطیلات رفته باشن شمال 

شاید خیلی ها مونده باشن شهر شون و رفته باشن عزاداری 

شاید خیلی ها توی مسافرت رفته باشن عزاداری و دسته و تکیه

مهم اینه که توی عزاداری شرکت کرده باشن

من که امسال هر جور سعی کردم جوری چرخید و چرخید که نشد برم عزاداری

فقط امروز یکدونه دسته کوچولو دیدم

احساس می کنم خیلی گناه کار شدم که خدا قسمتم نکرد برم عزاداری

باید برم استغفار کنم پیشش

امروز سر دیگ نذری شله زرد دختر خاله ی مامانم بودیم در اصل نذر خاله ی خدا بیامرزش

دعاگو بودم اگه خدا قبول کنه