داستان دنیا اومدن یک فرشته

دقیقا 24 دی ماه بود

روز موعود

روزی که 9 ماه و 9 روز منتظرش بودم

قرار بود خاله بشم

اون روز امتحان داشتم

نفهمیدم چطوری امتحان  دادم و اصلا بگذریم که هیچم خوب نشد

فدای سر فرشته کوچولو

روزی بود که پسر عمه ی عزیزم پدر می شد

من هم عمه بودم هم خاله

خدا اون روز یکی از فرشته هاشو به خانواده ما به صورت امانت سپرد

عزیزدلمون سفید و بور است با چشم های روشن اگر دختر بود اسمش رو می ذاشتیم سفید برفی

پسری رو "مارتیا" نام گذاری کردند

امیدوارم نیکنام باشه و خوشبخت و سفید بخت

هر چند که سفید بخت رو بیشتر برای دخترای دم بخت استفاده می کنند

ولی خب شما به بزرگی خودتون ببخشید

امیدوارم سالم باشه و سلامت

از شوق و اشتیاقم هر چی برای به دنیا اومدنش بگم کم است

خیلی خیلی دوستش دارم من مدت ها منتظر اومدنش بودم

آمد و دنیای من شد

پسر خوشگلم مارتیای نازنین عشق روی زمین تو بی نظیر ترین عشق روی زمینی و واقعی ترینش

امروز 19 روزه شده پسرم انشاالله 120 ساله بشه زیر سایه مامان و باباش

انشاالله برای داداشم

یکی بود یکی نبود

به نام خدا

یکی بود یکی نبود

غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود

توی این دنیای بزرگ

زیر آسمان آبی و هفت رنگ خدا

توی یک روز سرد زمستونی

دختر  کوچولو متولد شد

اسم آن دخترک زیبای مو طلایی و سفید اسمش  رو گذاشتند "نفس"

دخترک قصه ما نفس مامان و بابا شد

 خیلی خوشگل بود

نیرو های خالق العاده ای هم داشت

می تونست با نگاهش اجسام رو جا به جا کنه

دختر کوچولوی نازنین قصه ما خیلی مهربون بود 

یک روز  مامادرش تصمیم گرفت نفس خانم رو بفرسته مهد کودک

نفس  هم با ورودش به مهد کودک و رو به رو شدن با دختر بچه های همسن خودش

که خیلی با اون فرق داشتن خیلی دچار ناراحتی شد

نفس رفته رفته و کم کم گوشه گیر شد دختر اجتماعی قصه ما

از جامعه گریزان شد

هر روز برای رفتن به مهد کودک بهانه می آورد چون اونجا بچه ها اذیتش می کردند



ادامه دارد