روزت مبارک بابایی

بابایی مهربونم 

امسال فکر کنم 6مین روز پدری باشه که فقط ازت برام یک  سنگ قبر مونده و البته کل خاطرات زیبات

بابایی جونم روزت مبارک 

روز پدر به تمام پدران دنیا مبارک

روزتون خوش سالی که پیش رو دارید خیلی خیلی خوب باشه براتون

حلول ماه رجب هم مبارک




پ.ن : کامنت دونی من مشکل داره ؟ چرا چند وقته هیشکی کامنت نمی ذاره؟

انگار اینجا هم مث وبلاگ های دیگه ام تخته شده یکجورایی


سلام بهار

خدا جون یادته؟

قشنگ یادته که من دقیقا مرداد سال 93  چقدر برای اومدن نوه ی عموم آوین کوچولوی خاله خوشحال بودم

قشنگ می دونی و خوب هم یادته که آوین همه کس من بود همه چیزم بود همه هستیم بود

بهار امسال رو برامون عزا کردی آوین کوچولو رو بردی پیش خودت 

می دونم آوین فرشته ای بود که دست ما امانت داده بودیش اما چرا گرفتیش اون فقط یک سال و خورده ییش بود

منم خسته ام از دنیا از حرف های امیدوار کننده هم حفظم ولی نمی تونم کاری بکنم از دستم کاری بر نمیاد

عروس عموم که مث خواهرم بود  جلوی چشمام داره آب می شه و از بین می ره

امیدوارم باقی سال رو خوب و خوش سپری کنیم اما مگه بدون آوین خوب و خوش هم می شه ؟

سلام به آخرین ماه زمستان و آخرین روزهای سال

سال 94 داره کم کم بار و بندیلش رو می بنده و می ره 

اما رفتنی که دیگه برگشتی توش نیست 

یعنی سال 94 یعنی تکرار شدنی نیست 

تمام لحظاتی که توی این سال داشتیم دیگه مجددا برنمی گردن

همه مون لحظات خیلی خوب یا خوب یا نسبتا خوب یا بد یا یک کم بد یا شاید خیلی خیلی بد رو داشتیم توی این سالی که داره 

تمام می شه 

منم مثل همه تون توی این سال لحظات خوب و بد زیاد داشتم 

لحظاتی که از اون خیلی لذت بردم 

شادی داداشمو دیدم اما نتونستم با شادیش شاد باشم

یعنی خیلی دلیل ها بود از جای خالی بابام تا خیلی چیزهای دیگه که اون شب برام ناراحت کننده و زجر آور بشه 

حسودی نبود 

ولی شاید یک کم زیاده روی کردم 

زیادی دارم چرت می نویسم

ببخشید

در انتها فقط قصدم از نوشتن این پست این بود که بگم هنوز زنده ام 

بالاخره به وبلاگم سر زدم هورااااااااااا

و این که سال داره تمام می شه در هفت سین سال 95 منو از دعا های قشنگ تون بی نصیب نگذارید ممنون

انشاالله پایان سال خوبی داشته باشید و پایان زیبای سال تون رو جشن بگیرید نه شروع زیبای سال آینده رو



داستان دنیا اومدن یک فرشته

دقیقا 24 دی ماه بود

روز موعود

روزی که 9 ماه و 9 روز منتظرش بودم

قرار بود خاله بشم

اون روز امتحان داشتم

نفهمیدم چطوری امتحان  دادم و اصلا بگذریم که هیچم خوب نشد

فدای سر فرشته کوچولو

روزی بود که پسر عمه ی عزیزم پدر می شد

من هم عمه بودم هم خاله

خدا اون روز یکی از فرشته هاشو به خانواده ما به صورت امانت سپرد

عزیزدلمون سفید و بور است با چشم های روشن اگر دختر بود اسمش رو می ذاشتیم سفید برفی

پسری رو "مارتیا" نام گذاری کردند

امیدوارم نیکنام باشه و خوشبخت و سفید بخت

هر چند که سفید بخت رو بیشتر برای دخترای دم بخت استفاده می کنند

ولی خب شما به بزرگی خودتون ببخشید

امیدوارم سالم باشه و سلامت

از شوق و اشتیاقم هر چی برای به دنیا اومدنش بگم کم است

خیلی خیلی دوستش دارم من مدت ها منتظر اومدنش بودم

آمد و دنیای من شد

پسر خوشگلم مارتیای نازنین عشق روی زمین تو بی نظیر ترین عشق روی زمینی و واقعی ترینش

امروز 19 روزه شده پسرم انشاالله 120 ساله بشه زیر سایه مامان و باباش

انشاالله برای داداشم

یکی بود یکی نبود

به نام خدا

یکی بود یکی نبود

غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود

توی این دنیای بزرگ

زیر آسمان آبی و هفت رنگ خدا

توی یک روز سرد زمستونی

دختر  کوچولو متولد شد

اسم آن دخترک زیبای مو طلایی و سفید اسمش  رو گذاشتند "نفس"

دخترک قصه ما نفس مامان و بابا شد

 خیلی خوشگل بود

نیرو های خالق العاده ای هم داشت

می تونست با نگاهش اجسام رو جا به جا کنه

دختر کوچولوی نازنین قصه ما خیلی مهربون بود 

یک روز  مامادرش تصمیم گرفت نفس خانم رو بفرسته مهد کودک

نفس  هم با ورودش به مهد کودک و رو به رو شدن با دختر بچه های همسن خودش

که خیلی با اون فرق داشتن خیلی دچار ناراحتی شد

نفس رفته رفته و کم کم گوشه گیر شد دختر اجتماعی قصه ما

از جامعه گریزان شد

هر روز برای رفتن به مهد کودک بهانه می آورد چون اونجا بچه ها اذیتش می کردند



ادامه دارد